....

ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
 
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای همنفس نیارامم
 
مکش ز دامن من دست٬ با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
 
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
 
ز عمر٬ شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
 
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
 
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که چه شوریده بخت و ناکامم
 
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
 
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم

نظرات 1 + ارسال نظر
م سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ق.ظ http://mm2.blogsky.com

خیلی دقیق گفتی

اما بدون

محبت جایگاه خودش رو داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد