هفت بار روح خویش را آزردم:

اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.

دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.

چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.

پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.

ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.

جبران خلیل جبران

رفتی نگاهم مانده بر زیبایی قاب خیال تو

تنها نشستم با امید خاطرات بی زوال تو

هفت آسمان شهر چشمانم شده ابری و طوفانی

می بارد از بخت بد و تنهایی و وصل محال تو

می دادم آن خاکستر تردید و غم بر باد اگر پُر بود

در جام رویاهای من یک جرعه از عشق زلال تو

دیگر به جز تکرار نامت بر لبم حرف و کلامی نیست

حرف حساب من فقط عشق تو و شعر وصال تو

بیگانه هستم با تمام واژه هایی که نمی دانند

بین من و تو نیست راهی جز تو و رد خیال تو