بخش هایی از مناجات شعبانیه:

اى خدا اگر من لایق رحمتت نیستم تو لایقى که بر من از فضل و کرم بى‏پایانت جود و بخشش کنى.

خدایا من در توجهم به نفس خود بر خویش ستم کردم پس اى واى بر نفس من اگر تو او را نیامرزى.

اى خدا حاجتم را رد مکن و دست طمعم را از درگاهت محروم برمگردان و امید و آرزویم از لطف و کرمت منقطع مساز.

اى خدا اگر تو اراده خوارى من داشتى به هدایت و احسانت سرافرازم نمى‏کردى و اگر مى‏خواستى مرا رسوا سازى در دنیا معافم نمى‏فرمودى.

اى خدا اگر مرا به جرمم مؤاخذه کنى تو را به عفوت مؤاخذه مى‏کنم و اگر مرا به گناهانم بازخواست کنى تو را به مغفرتت باز خواست کنم.

و اگر مرا به آتش دوزخ برى اهل آتش را آگاه خواهم کرد که من تو را دوست مى‏داشتم.

اى خدا چگونه از درگاه لطفت محروم و ناامید برگردم در صورتى که به جود و احسان تو حسن ظن بسیار داشتم که به حالم ترحم کرده و عاقبت از اهل نجاتم مى‏گردانى.

اى خدا من قدرتى که از معصیت باز گردم ندارم مگر آنکه تو به عشق و محبت مرا بیدار گردانى.

اى خدا به من دلى عطا کن که مشتاق مقام قرب تو باشد و زبانى که سخن صدقش بسوى تو بالا رود و نظر حقیقتى که تقرب تو جوید.

اى خدا آنکه به تو معروف شد هرگز مجهول و بى‏نام نشود و هر که به تو پناه آورد هرگز خوار نگردد و هر که تو به او توجه کنى بنده دیگرى نشود.

اى خدا مرا از آنان قرار ده که چون او را ندا کنى تو را اجابت مى‏کند و چون به او متوجه شوى از تجلى جلال و عظمتت مدهوش مى‏گردد پس تو با او در باطن راز مى‏گویى و او به عیان به کار تو مشغول است.

اى خدا و مرا به نور مقام عزتت که بهجت و نشاطش از هر لذتی بالاتر است پیوند بده تا تو را بشناسم و از غیر تو رو بگردانم و از تو ترسان و مراقب فرمان باشم.

 

یَا ذَا الْجَلاَلِ وَ الْإِکْرَامِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ رَسُولِهِ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ وَ سَلَّمَ تَسْلِیماً کَثِیراً

چرا گاهی خودم را به کری می زنم که فریادها و ضجه های دلم را نشنوم؟

چرا آرزو می کنم که ایکاش او هم نشنود آنچه را که من وانمود می کنم

نمی شنوم؟

چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟

....

ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
 
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای همنفس نیارامم
 
مکش ز دامن من دست٬ با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
 
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
 
ز عمر٬ شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
 
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
 
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که چه شوریده بخت و ناکامم
 
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
 
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم