....

ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
 
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای همنفس نیارامم
 
مکش ز دامن من دست٬ با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
 
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
 
ز عمر٬ شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
 
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
 
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که چه شوریده بخت و ناکامم
 
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
 
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم

کلام تو

دلتنگیهایم را چه کنم

می خواهم بروم٬ ولی نمی توانم

چشمهای صدایت٬ به چشمانم زُل زده اند و می گویند نرو

دستهای صدایت٬ دست و پایم را زنجیر کرده اند و نمی گذارند که بروم

من می ترسم

کلام تو روح دارد

روح کلامت٬ روح مرا تسخیر کرده

من طلسم شده ام

می خواهم بروم٬ ولی نمی توانم

اسیر دنیای کلامت شده ام

 

ببین٬ روی زخمم نمک می زنند

کسانیکه حرف از کمک می زنند

من از بی کسی ناله سر می دهم

برایم فقط نی لبک می زنند

و چون همصدا با سکوتم چرا؟

به تنهاییم ناخنک می زنند

و با یک تلنگر به آیینه ها

بهای صداقت محک می زنند

فقط یک غزل٬ حاصل شعر من

همین باورم را کتک می زنند

و یا در کلاس الفبای دل

غرورم به چوب فلک می زنند

ببین عاقبت٬ سهم من یک شکست

همیشه در آخر کلک می زنند

تلنبار فریادها در گلو

دریغا که آخر کپک می زنند